سلام به دختر 2 ماهه مامان

سلام عشق قشنگ مامان

الهی من فدای تو بشم که با اومدنت زندگیمونو پر از لحظه های شاد و به یاد موندنی کردی

مهنا جونی مامان شما ٦ روزه ٢ ماهت تموم شد!!!!!!!!

بله شرمنده مامان جون که بعد از ٢ ماه برای آپ کردن وبلاگت اقدام کردم

آخه شما حسابی منو مشغول کردی و من نتونستم زودتر بیام

حالا هم دست بابا جونیت درد نکنه که اینترنت پر سرعت واسمون گرفته تا مامان بتونه راحتتر واسه دخملش بنویسه

ولی غصه نخور...واست از همه این دو ماه که چیا گذشته مینویسم

از الان بگم اول که تو داری توی پارکت بازی میکنی و مامان از فرصت استفاده کرده تا واسه گل نازش بنویسه

خب شروع میکنیم تا هر وقت آروم بودی واست مینویسم و بقیه اش رو میذارم واسه فرصت بعدی

روز ١٢ اردیبهشت آخرین نوبت دکترم بود و من بیصبرانه منتظر بودم ببینم خانم دکتر چی میگه

سونوگرافی کرد و گفت شما ٣٢٠٠ گرم هستی و اگه تا روز بیستم خودت با پای خودت نیومدی باید عمل سزارین بشم و شما رو به دنیا بیاریم

سه شنبه ١٩ اردیبهشت کارای خونه رو کردم و با بابایی رفتیم شب رو خونه مامان عزیزاینا

صبح ساعت ٨ بیدار شدم و مختصر صبحانه ای خوردم و با بابایی و مامان عزیز و خاله نجمه جونی راهی بیمارستان شدیم

اونجا فهمیدن شما درشتی و باید با عمل سزارین به دنیات بیاریم

عصر ساعت ٤:٣٠ خانم دکتر اومد و بردنم اتاق عمل و شما ساعت ٤:٥٠ عصر روز چهارشنبه به دنیا اومدی و شدی فرشته کوچولوی زمینی مامان

وقتی بهوش اومدم و آوردنم توی اتاق خودم که یه اتاق خصوصی بود مامان عزیز و خاله نجمه هم اونجا بودن و تو توی بغل خاله جون بودی و داشتی حسابی انگشت شصتت رو میمکیدی و منتظر مامانی بودی تا بیاد و بهت شیر بده

منم با اینکه حالم زیاد خوش نبود ولی دوس داشتم بهت شیر بدم تا دخملیم گرسنه نمونه

اونجا مامان عزیز بهم گفتن که شما ٣٨١٠ گرم بودی ماشاءا... به جونت عزیز دلم

تا جمعه بیمارستان بودیم و جمعه ظهر ساعت ١١ مرخص شدیم و اومدیم خونه خودمون

اول من رفتم حمام و بعد هم عزیز شما دختر قشنگمو بردن حمام تا تمیز و مامانی بشه

تا ١٠ روز عزیز پیشمون بودن و بعد از ١٠ روز دیگه رفتن خونه خودشون و ما هم دو سه روزی رفتیم خونه اونا...چون من هنوز نمیتونستم به تنهایی هم از تو نگهداری کنم هم کارای خونه رو بکنم

دختر آروم و خوبی بودی

٤٠ روزگی اوقون گفتی الهی من فدای اون اوقون گفتنا و حرف زدنای شیرینت با اون خنده های عسلت نازگل مامان

٤٥ روزگی روی سینه غلتیدی عزیزکم

این وسطا یه چند روزی شد که شبا دل درد میشدی و تا صبح شب زنده داری میکردی عشق مامان

٢ هفته قبل از تموم شدن ٢ ماهت با کمال تعجب دیدیم پستونک میگیری و همین باعث شد تا از شیر خوردن پشت سر هم شما جلوگیری بشه و به جای الکی شیر خوردن گاهی پستونک بخوری و دیگه دل کوچولوت کمتر درد بگیره

واسه واکسن دو ماهگیت هم خدا رو شکر خیلی اذیت نشدی فقط شب یه ساعتی تب کردی و یه خواب بد دیدی که مامان بغلت کرد و شیرت داد و نازت کرد و آروم شدی شیرین عسل مامان

روز ٢٤ تیر هم با عزیز و خاله نجمه رفتیم عروسی پسرخاله مامان...آقا مجتبی و مریم جون

من لباس قشنگی که عمه ندا زحمت کشیده بود آورده بود تنت کردم...یه لباس بندی سورمه ای با کلاه و کفش مارک مهنایی که خاله نجمه واست آورده بود...خیلی ملوس شده بودی و خوردنی

ایشالا عکساشم واست میذارم

البته همون شب با اینکه عزیز واست اسفند دود کردن و صدقه دادن چشم خورده بودی و دلدرد وحشتناکی شدی که تا حالا نشده بودی و الهی من بمیرم واست خیلی گریه کردی و مامان دیگه تصمیم گرفت این لباسای قشنگتو فقط پیش فامیل خودمونی تنت کنه عزیزکم

تازه دایی میلاد هم از تهران واست یه لباس بندی خوشکل بنفش با شورت خوشکلش واست آورده که عکس اونم بعدا برات میذارم

فردا هم قراره با خانواده خاله نجمه و عزیزاینا و دایی میلاد ایشالا بریم یاسوج

امیدوارم اذیت نشی و بهت خوش بگذره و عکسای مسافرتم بعدا برات بذارم

خیلی عکس باید اینجا واست به یادگار بذارم...از عکسای روز اول توی بیمارستان تا الانت

ایشالا بعد مسافرت حتما کم کم واست عکسات رو میذارم جون و عمر مامانی

الانم رفتی حمام خونه عزیزاینا و آروم اینجا کنار مامانی خوابیدی نفسم

دوست دارم عشق و زندگی مامانی...بی نهایت دوستت دارم